تا حالا شده صبح توی حیاط بشینی و به صدای جیک جیک پرنده ها گوش کنی نسیم خنکی هم روحت رو نوازش کنه ؟ نه ؟ یه لحظه چشمات رو ببند تصورش کن !
همین ، همین حس کفایت میکنه برای اینکه بفهمی باید با این زندگی گوهی بجنگی ، باید برای سالی یکبار همچین چیزی رو حس کردن با همه جک و جونوری سرشاخ بشی ، ولی باور کن ارزشش و داره لااقل من اینطوری فکر میکنم .
اگر بگم که سالهاست وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی را کنار گذاشته ام دروغ نگفتم . میدونی با خودم فکر میکردم که با بودن فیسبوک و بعد اینستاگرام کی دیگه وبلاگ میخونه؟ عاشق اسکرول کردن شده بودم ، سرک کشیدن تو پیج دوست و آشنا ، ولی وقتی دیگه خیلی اینکار رو انجام میدی خسته کننده میشه برات با خودت میگی که چی ؟ چهارتا لایک هم با چندتا پستی که تظاهر به خوشتیپی و خوش فکری کردی هم گرفتی مثلا ، بعدش چی؟ تا کی میخوای تظاهر کنی و تظاهر کردن های بقیه رو لایک کنی!
اینجاست که یاد وبلاگی می افتی که قرن ها پیش داشتی ، پشت کلمات ساده و بدون آلیش حرف دلت رو می نوشتی ، اینجاست که یادت میاد که برات مهم نیست کسی میخونه یا نه ، مهم خالی کردن حرف های باد کرده روی دلت و واقعی بودن خودته ، همین .
و این داستان بازگشت وبلاگ نویس به بلاگیست که زمانی بین ده ها جای که مینوشت تنها مانده بود .
خودکار سیاه برمیگردد