خودکار سیاه

دل نوشته های من

خودکار سیاه

دل نوشته های من

خاطرات دوران کورنا

روزها سخت میگذرن، با وجود کرونا و در خانه نشستن های چمد ماهه، فکر کنم حدود ۴ ماه شده که خانه نشینم کرده این ویروس لعنتی.

این روزها بیشتر نگرانم، نگران اینکه اگر گرفته باشم و به خانواده ام آسیبی بزنم! ترس در تمام این کره خاکی فراگیر شده ست...

شاید شایدهم من اینطور برداشت میکنم. امیدوارم شرایط کمی بهتر بشه با این شرایط دیگه زندگی داره هر روز بیشتر بیشتر ثابت میکنه که از این بدبخت ترهم میشه بود...

دیگه این ترسها، این ترسهای هر روزه داره نابودم میکنه 

میاد روزهای بهتر؟!

اردیبهشت ۹۹


سگ ولگرد!

تا حالا به چشم های سگِ ولگردِ بزرگ و لاغر اندامی که در زمستان گوشه خیابان دست و پا به سینه کشیده و سر خم کرده، جوری که انگار افسوس دوران جوانی را میخورد و شرمنده حال روزش است،زل زده ای؟!

امشب وقتی داشتم از پیاده روی شبانه ام بر میگشتم سگ سیاه و سفید بزرگی را در گوشه خیابان دیدم. سگ سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت، غم درون چشمانش تمام تنم را لرزاند ، می توانستم از طرز نشستنش ، سر برآوردنش و نگاه تلخش تمام رنج های را که در طول عمر کشیده ببینم، مادرش را میبینم ؛ ماده سگی که رنگ پوست کاملا مشابه ای با او دارد ، پوستی که در شبی بارانی زیر چرخ های ماشینی به خون کشیده شد.

برادران و خواهران قد و نیم قد که یا بر اثر گرسنگی ، بیماری و ... از بین رفتند یا یکدفعه غیب شدند و دیگر هیچ وقت به چشم ندیدشان.

نزدیک تر رفتم کنارش زانو زدم ، باید اون چشم ها را از نزدیک میدیدم، دستی بر گردن خمیده و استخوانی اش کشیدم موهای تنش سرد و مرطوب بود . دوباره بچشمانم زل زد گوی که بعد از سالها رفیقی قدیمی را دیده باشد این نگاه را میشناختم ....

غم عشقی رفته را در چشمانش میدیدم ، عشقی که آخرین روزنه ای امید به زندگی بود.

رفته بود ، دوست نداشت چرایی و چگونگی اش را برایم بازگو کند، فقط همین که رفتنش رو میدانستم کافی بود ...

"بهزاد ،  بهزاد .. "

نازی صدایم میزند، حتما غذای سگ را داده ، میخواهد باهم فکری برای جای خوابش بکنیم.

حالا مطمئنم اگر نازی برنگشته بود ، هنوز آن غم توی چشم هایم مانده بود ...