خودکار سیاه

دل نوشته های من

خودکار سیاه

دل نوشته های من

خاطرات دوران کورنا

روزها سخت میگذرن، با وجود کرونا و در خانه نشستن های چمد ماهه، فکر کنم حدود ۴ ماه شده که خانه نشینم کرده این ویروس لعنتی.

این روزها بیشتر نگرانم، نگران اینکه اگر گرفته باشم و به خانواده ام آسیبی بزنم! ترس در تمام این کره خاکی فراگیر شده ست...

شاید شایدهم من اینطور برداشت میکنم. امیدوارم شرایط کمی بهتر بشه با این شرایط دیگه زندگی داره هر روز بیشتر بیشتر ثابت میکنه که از این بدبخت ترهم میشه بود...

دیگه این ترسها، این ترسهای هر روزه داره نابودم میکنه 

میاد روزهای بهتر؟!

اردیبهشت ۹۹


کمی

صبح ها که از خواب بیدار میشوم البته صبح که چه عرض کنم تقریبا ظهرها ، با امید شاید ساده لوحانه ای چشم باز میکنم ، امیدوارم که امروز بر طبق برنامه پیش میرود ، کمی می نویسم ، کمی می خوانم ، کمی روی پادکست کار میکنم ، کمی ورزش میکنم و چند کمی دیگر ... 

اما هرچقدر خوش بین تر باشم به اون روز به عصر نرسیده بیشتر توی ذوقم میخوره ...

این روایت چندی ست که تکرار میشود ، دنبال درمانی برای آن هستم  ، تا این لحظه تنها راه حلی که به ذهنم رسیده این است که کمی بیشتر به خودم اهمیت بدهم و الویت اولم خودم باشم ، باز کمی از چیزی دیگر ...


حباب بزرگ

مدتی بود که دیگه هر وقت اینستاگرام رو باز میکردم حالم بد میشد ، از این همه تظاهر و این حجم از خودشیفتگی  تهوعم میگرفت ، بعد کم کم از خود اپ هم بیزار شدم و دیگه با دیدن آیکونش حس بدی پیدا میکردم ؛ اما باز هم چک میکردم این لعنتی رو ، هر روز و هر روز ، دلخوشیم هم خوندن مسیج های چندتا دوست و رفیق بود که تعدادشون به اندازه انگشتای دست هم نمیشد . 

تا اینکه برای کاری پیج جدیدی ساختم ، وقتی هنوز صفحه خام خام بود اکسپلورر رو باز کردم ، خیلی حس خوبی داشتم پر بود از عکس های زیبای طبیعت و حیوانات و ... دیگه نه از اپ بدم می امد و نه خبری از تظاهر و خود شیفتگی بود . 

با  خودم فکر کردم که مشکل از این برنامه نیست مشکل خودمم ، که محو چیزها و کسایی شدم  که نباید که با نگاه کردن به هر آشغالی  حبابی پر از هوای گندیده رو دور خودم درست کردم که هر بار داخلش نفس میکشم عذابم میده ...

لحظاتی برای مبارزه

تا حالا شده صبح توی حیاط بشینی و به صدای جیک جیک پرنده ها گوش کنی نسیم خنکی هم روحت رو نوازش کنه ؟ نه ؟ یه لحظه چشمات رو ببند تصورش کن !

همین ، همین حس کفایت میکنه برای اینکه بفهمی باید با این زندگی گوهی بجنگی ، باید برای سالی یکبار همچین چیزی رو حس کردن با همه جک و جونوری سرشاخ بشی ، ولی باور کن ارزشش و داره لااقل من اینطوری فکر میکنم .