خودکار سیاه

دل نوشته های من

خودکار سیاه

دل نوشته های من

سگ ولگرد!

تا حالا به چشم های سگِ ولگردِ بزرگ و لاغر اندامی که در زمستان گوشه خیابان دست و پا به سینه کشیده و سر خم کرده، جوری که انگار افسوس دوران جوانی را میخورد و شرمنده حال روزش است،زل زده ای؟!

امشب وقتی داشتم از پیاده روی شبانه ام بر میگشتم سگ سیاه و سفید بزرگی را در گوشه خیابان دیدم. سگ سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت، غم درون چشمانش تمام تنم را لرزاند ، می توانستم از طرز نشستنش ، سر برآوردنش و نگاه تلخش تمام رنج های را که در طول عمر کشیده ببینم، مادرش را میبینم ؛ ماده سگی که رنگ پوست کاملا مشابه ای با او دارد ، پوستی که در شبی بارانی زیر چرخ های ماشینی به خون کشیده شد.

برادران و خواهران قد و نیم قد که یا بر اثر گرسنگی ، بیماری و ... از بین رفتند یا یکدفعه غیب شدند و دیگر هیچ وقت به چشم ندیدشان.

نزدیک تر رفتم کنارش زانو زدم ، باید اون چشم ها را از نزدیک میدیدم، دستی بر گردن خمیده و استخوانی اش کشیدم موهای تنش سرد و مرطوب بود . دوباره بچشمانم زل زد گوی که بعد از سالها رفیقی قدیمی را دیده باشد این نگاه را میشناختم ....

غم عشقی رفته را در چشمانش میدیدم ، عشقی که آخرین روزنه ای امید به زندگی بود.

رفته بود ، دوست نداشت چرایی و چگونگی اش را برایم بازگو کند، فقط همین که رفتنش رو میدانستم کافی بود ...

"بهزاد ،  بهزاد .. "

نازی صدایم میزند، حتما غذای سگ را داده ، میخواهد باهم فکری برای جای خوابش بکنیم.

حالا مطمئنم اگر نازی برنگشته بود ، هنوز آن غم توی چشم هایم مانده بود ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد