چیزی به پایان نمانده...
پایانِ من و پایانِ تو ...
پایان من که در گوشه اتاق کز کرده ام و تو که شاد در کوچه ها و خیابان ها میخندی و میخندی
لبخندت ...
چیزی به پایان نمانده
من در گوشه اتاق کز کرده ام و فکر میکنم،
فکر میکنم به این درد، به انسان
فکر میکنم به این غم، به زندگی
فکر می کنم به این حس، به تو و تو و تو...
کاش راهی بود.. راهی به پایان
پایانِ غمِ دردِ تو...
به قلم پناه بُرده ام و به نوشته ای که برای هیچ کس نمیخوانم
بجز برای تو
کجا، کی و چگونه را نمیدانم
شاید فردا بیرون آمدم
در خیابانی دیدمت
خندان...
میخوانم و میخوانم و می...
اگر دیگر نخندیدی چه؟!
شاید روزِ بعد از پایان
آری، بعد از پایان برایت میخوانم
چیزی به پایان نمانده...