خودکار سیاه

دل نوشته های من

خودکار سیاه

دل نوشته های من

کمی

صبح ها که از خواب بیدار میشوم البته صبح که چه عرض کنم تقریبا ظهرها ، با امید شاید ساده لوحانه ای چشم باز میکنم ، امیدوارم که امروز بر طبق برنامه پیش میرود ، کمی می نویسم ، کمی می خوانم ، کمی روی پادکست کار میکنم ، کمی ورزش میکنم و چند کمی دیگر ... 

اما هرچقدر خوش بین تر باشم به اون روز به عصر نرسیده بیشتر توی ذوقم میخوره ...

این روایت چندی ست که تکرار میشود ، دنبال درمانی برای آن هستم  ، تا این لحظه تنها راه حلی که به ذهنم رسیده این است که کمی بیشتر به خودم اهمیت بدهم و الویت اولم خودم باشم ، باز کمی از چیزی دیگر ...


کن فیکون

چه میدونه آدم !
کِی ؟ کجا ؟ چطوری ؟ و از کجا پیداش میشه ، از کجا پیداش میشه و همه چیز و بهم میریزه ، نه از این الکی‌ها قشنگ کن فیکون میکنه دنیا فرسوده رو ؛ بعد که از نو چشما دید ، بعد که گرد و خاک خوابید بالا رو نگاه میکنی میبینی یه چیز گنده تخت سینه آسمون افتاده ، سفیدای مطلق ، سالها بود نبودش . خوب گوش میدی صدا هیچی نمیاد! چی شد پس اون بوق داد و فغان های دائم ؟! چشما رو میمالی و یکی میخوابونی تو گوش خودت که از خواب غفلت بیدارشی و چنگ بزنی به واقعیت اما به خودت میای میبینی همینِ واقعیت ، توجه که میکنی دیگه سنگ ریزه های زیر پلکات هم رفتن .
 ای بابا این دیگه از کجا پیداش شد ...