خودکار سیاه

دل نوشته های من

خودکار سیاه

دل نوشته های من

حباب بزرگ

مدتی بود که دیگه هر وقت اینستاگرام رو باز میکردم حالم بد میشد ، از این همه تظاهر و این حجم از خودشیفتگی  تهوعم میگرفت ، بعد کم کم از خود اپ هم بیزار شدم و دیگه با دیدن آیکونش حس بدی پیدا میکردم ؛ اما باز هم چک میکردم این لعنتی رو ، هر روز و هر روز ، دلخوشیم هم خوندن مسیج های چندتا دوست و رفیق بود که تعدادشون به اندازه انگشتای دست هم نمیشد . 

تا اینکه برای کاری پیج جدیدی ساختم ، وقتی هنوز صفحه خام خام بود اکسپلورر رو باز کردم ، خیلی حس خوبی داشتم پر بود از عکس های زیبای طبیعت و حیوانات و ... دیگه نه از اپ بدم می امد و نه خبری از تظاهر و خود شیفتگی بود . 

با  خودم فکر کردم که مشکل از این برنامه نیست مشکل خودمم ، که محو چیزها و کسایی شدم  که نباید که با نگاه کردن به هر آشغالی  حبابی پر از هوای گندیده رو دور خودم درست کردم که هر بار داخلش نفس میکشم عذابم میده ...

لحظاتی برای مبارزه

تا حالا شده صبح توی حیاط بشینی و به صدای جیک جیک پرنده ها گوش کنی نسیم خنکی هم روحت رو نوازش کنه ؟ نه ؟ یه لحظه چشمات رو ببند تصورش کن !

همین ، همین حس کفایت میکنه برای اینکه بفهمی باید با این زندگی گوهی بجنگی ، باید برای سالی یکبار همچین چیزی رو حس کردن با همه جک و جونوری سرشاخ بشی ، ولی باور کن ارزشش و داره لااقل من اینطوری فکر میکنم .


خودکار سیاه واقعا شروع میکند!

اگر بگم که سالهاست وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی را کنار گذاشته ام دروغ نگفتم . میدونی با خودم فکر میکردم که با بودن فیسبوک و بعد اینستاگرام کی دیگه وبلاگ میخونه؟  عاشق اسکرول کردن شده بودم ، سرک کشیدن تو پیج دوست و آشنا ، ولی وقتی دیگه خیلی اینکار رو انجام میدی خسته کننده میشه برات با خودت میگی که چی ؟ چهارتا لایک هم با چندتا پستی که تظاهر به خوشتیپی و خوش فکری کردی هم گرفتی مثلا ، بعدش چی؟  تا کی میخوای تظاهر کنی و تظاهر کردن های بقیه رو لایک کنی! 

اینجاست که یاد وبلاگی می افتی  که قرن ها پیش داشتی ، پشت کلمات ساده و بدون آلیش حرف دلت رو می نوشتی ، اینجاست که یادت میاد که برات مهم نیست کسی میخونه یا نه ، مهم خالی کردن حرف های باد کرده روی دلت و واقعی بودن خودته ، همین .

و این داستان بازگشت  وبلاگ نویس به بلاگیست که زمانی بین ده ها جای که مینوشت تنها مانده بود . 

خودکار سیاه برمیگردد

جنوب

آشوب نفتی به پا می کند

راه رفتن

   بیست سالگی ام

بر لوله های که

    به پتروشیمی میریزند


-1395 فرودین

زندگی من

یک قوطی دلستر 


سر کشیدنش تا ته 


راه را تلو تلو خوردن 


همه کاره من این است


ادای مستی را در آوردن