خودکار سیاه

دل نوشته های من

خودکار سیاه

دل نوشته های من

چیزی به پایان نمانده

چیزی به پایان نمانده...

پایانِ من و پایانِ تو ...

پایان من که در گوشه اتاق کز کرده ام و تو که شاد در کوچه ها و خیابان ها میخندی و میخندی

لبخندت ...

چیزی به پایان نمانده 

من در گوشه اتاق کز کرده ام و فکر میکنم،

 فکر میکنم به این درد، به انسان

فکر میکنم به این غم، به زندگی

فکر می کنم به این حس، به تو و تو و تو...

کاش راهی بود.. راهی به پایان 

پایانِ غمِ دردِ تو...

به قلم پناه بُرده ام و به نوشته ای که برای هیچ کس نمیخوانم

بجز برای تو 

کجا، کی و چگونه را نمیدانم

شاید فردا بیرون آمدم 

در خیابانی دیدمت

خندان...

میخوانم و میخوانم و می...

اگر دیگر نخندیدی چه؟!

شاید روزِ بعد از پایان

آری، بعد از پایان برایت میخوانم

چیزی به پایان نمانده...

خاطرات دوران کورنا

روزها سخت میگذرن، با وجود کرونا و در خانه نشستن های چمد ماهه، فکر کنم حدود ۴ ماه شده که خانه نشینم کرده این ویروس لعنتی.

این روزها بیشتر نگرانم، نگران اینکه اگر گرفته باشم و به خانواده ام آسیبی بزنم! ترس در تمام این کره خاکی فراگیر شده ست...

شاید شایدهم من اینطور برداشت میکنم. امیدوارم شرایط کمی بهتر بشه با این شرایط دیگه زندگی داره هر روز بیشتر بیشتر ثابت میکنه که از این بدبخت ترهم میشه بود...

دیگه این ترسها، این ترسهای هر روزه داره نابودم میکنه 

میاد روزهای بهتر؟!

اردیبهشت ۹۹


سگ ولگرد!

تا حالا به چشم های سگِ ولگردِ بزرگ و لاغر اندامی که در زمستان گوشه خیابان دست و پا به سینه کشیده و سر خم کرده، جوری که انگار افسوس دوران جوانی را میخورد و شرمنده حال روزش است،زل زده ای؟!

امشب وقتی داشتم از پیاده روی شبانه ام بر میگشتم سگ سیاه و سفید بزرگی را در گوشه خیابان دیدم. سگ سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت، غم درون چشمانش تمام تنم را لرزاند ، می توانستم از طرز نشستنش ، سر برآوردنش و نگاه تلخش تمام رنج های را که در طول عمر کشیده ببینم، مادرش را میبینم ؛ ماده سگی که رنگ پوست کاملا مشابه ای با او دارد ، پوستی که در شبی بارانی زیر چرخ های ماشینی به خون کشیده شد.

برادران و خواهران قد و نیم قد که یا بر اثر گرسنگی ، بیماری و ... از بین رفتند یا یکدفعه غیب شدند و دیگر هیچ وقت به چشم ندیدشان.

نزدیک تر رفتم کنارش زانو زدم ، باید اون چشم ها را از نزدیک میدیدم، دستی بر گردن خمیده و استخوانی اش کشیدم موهای تنش سرد و مرطوب بود . دوباره بچشمانم زل زد گوی که بعد از سالها رفیقی قدیمی را دیده باشد این نگاه را میشناختم ....

غم عشقی رفته را در چشمانش میدیدم ، عشقی که آخرین روزنه ای امید به زندگی بود.

رفته بود ، دوست نداشت چرایی و چگونگی اش را برایم بازگو کند، فقط همین که رفتنش رو میدانستم کافی بود ...

"بهزاد ،  بهزاد .. "

نازی صدایم میزند، حتما غذای سگ را داده ، میخواهد باهم فکری برای جای خوابش بکنیم.

حالا مطمئنم اگر نازی برنگشته بود ، هنوز آن غم توی چشم هایم مانده بود ...

کمی

صبح ها که از خواب بیدار میشوم البته صبح که چه عرض کنم تقریبا ظهرها ، با امید شاید ساده لوحانه ای چشم باز میکنم ، امیدوارم که امروز بر طبق برنامه پیش میرود ، کمی می نویسم ، کمی می خوانم ، کمی روی پادکست کار میکنم ، کمی ورزش میکنم و چند کمی دیگر ... 

اما هرچقدر خوش بین تر باشم به اون روز به عصر نرسیده بیشتر توی ذوقم میخوره ...

این روایت چندی ست که تکرار میشود ، دنبال درمانی برای آن هستم  ، تا این لحظه تنها راه حلی که به ذهنم رسیده این است که کمی بیشتر به خودم اهمیت بدهم و الویت اولم خودم باشم ، باز کمی از چیزی دیگر ...


کن فیکون

چه میدونه آدم !
کِی ؟ کجا ؟ چطوری ؟ و از کجا پیداش میشه ، از کجا پیداش میشه و همه چیز و بهم میریزه ، نه از این الکی‌ها قشنگ کن فیکون میکنه دنیا فرسوده رو ؛ بعد که از نو چشما دید ، بعد که گرد و خاک خوابید بالا رو نگاه میکنی میبینی یه چیز گنده تخت سینه آسمون افتاده ، سفیدای مطلق ، سالها بود نبودش . خوب گوش میدی صدا هیچی نمیاد! چی شد پس اون بوق داد و فغان های دائم ؟! چشما رو میمالی و یکی میخوابونی تو گوش خودت که از خواب غفلت بیدارشی و چنگ بزنی به واقعیت اما به خودت میای میبینی همینِ واقعیت ، توجه که میکنی دیگه سنگ ریزه های زیر پلکات هم رفتن .
 ای بابا این دیگه از کجا پیداش شد ...